sofantastic*جذاب

 پسرک با وجودی که فقیر بود از راه دست فروشی امرار معاش میکرد تا بتواند برای ادامه ی تحصیل خود پول جمع کند.

آخر شب فرا رسیده بود و او هیچ نفروخته بود و به شدت گرسنه بود و نمیدانست چگونه خود را سیر کند.

فشار گرسنگی او را بی طاقت کرده بود.ناچار زنگ مغازه ای را زد و منتظر ماند تا با اندک پولی که برایش باقی مانده بود تکه نانی بخرد.

ولی همین که صاحب مغازه در را باز کرد،پسر از روی دستپاچگی گفت:ببخشید خانم،آب دارید؟

زن جوان فهمید که پسرک گرسنه است،داخل مغازه رفت و یک لیوان شیر گرم برایش آورد.

پسر از روی گرسنگی فورا شیر را تا ته سر کشید و بع با خجالت دست در جیبش کرد و گفت:خان،پولش چقدر می شود؟

زن جوان دستی بر سر پسرک کشید،لبخندی زد و گفت:خداوند به ما دستور داده بابت محبتی که می کنیم پول درخواست نکنیم!

پسرک تشکر کرد و رفت.اما این خاطره هیچ گاه از ذهنش پاک نشد.

سال ها گذشت و آن پسرک برای ادامه ی تحصیل به پایتخت رفت و توانست در دانشگاه و در رشته پزشکی قبول شد و چند سال بعد مشهورترین متخصص پایتخت شد.

یک روز که در اتاق خود نشسته بود،از بخش اوژانس با او تماس گرفتند و درخواست کمک کردند.

او به محض روبه رو شدن با بیمار او را شناخت.فورا دستور داد اورا بستری و اتاق عمل را آماده کنند.

طی 12 ساعت او چند عمل جراحی روی قلب پیرزن انجام داد و توانست اورا از مرگ حتمی نجات دهد.

روزی که زمان مرخصی شدن پیرزن فرا رسید و پاکت صورت حساب را مقابل پیرزن قرار دادند،او ناراحت بود چون تمام سال ها پول هایش را خرج بیماری خود کرده بود و دیگر پولی نداشت اما وقتی پاکت را باز کرد با کمال حیرت صورتحساب را خواند که نوشته بود:خداوند به ما دستور داده بابت محبتی که میکنیم پول نگیریم!

 

+نوشته شده در یک شنبه 24 بهمن 1391برچسب:محبت,گرسنگی,بزرگی خدا,شهرت,پسر فقیر,زن مهربان,ساعت15:0توسط maryam | |